Novel and Psychotherapy
“Instead of ‘I will always stay here,’ it’s enough to write ‘I will stay here’ and don’t take yourself captive with ‘always.’ ‘Always’ doesn’t exist forever. Soon you’ll see that you haven’t always stayed there. Then, perhaps, you’ll regret it.”
” Shab-Yek, Shab-Do “
Bahman Forsi
Always, never, definitely, must, surely, and all words that carry a color of certainty entrap us. Trapped by a judgment, a mood, a situation, a behavior, a word, an assumption, an illusion, a job, a relationship, a place, a method, and ….
Until today, I’ve realized that existence inherently lacks certainty[1], while we as humans bind ourselves with the rules arising from our small mental worlds. We show no mercy to anything. We are afraid of freedom. We limit whatever we fear with rules, regulations, and laws. And we name it ‘law’ in respect of freedom. We haven’t learned to respect freedom in its utmost freedom. We sacrifice freedom in the name of freedom.
I wrote the lines above while reading those two lines from the Bahman Forsi’s novel. I didn’t realize how deeply the emphasis on removing ‘always’ had permeated my psyche. Now, I understand as if somewhere in the corners of my mind, it was lurking. Until the day, amidst the turmoil of my thoughts, I suddenly rose and straight to the mirror in the bedroom, I went and removed the handwritten note from Nasrin (a friend from adolescence until today) that I had stuck to the mirror next to our photos, and placed it in the drawer. The burden on my shoulders felt as heavy as the chains of the Alborz Mountains, perhaps even the Himalayas, was lifted off.
The handwritten note from Nasrin is the same sentence in the picture.[2] I do not doubt that Nasrin, my lifelong companion throughout all these years, had written it with goodwill and for my well-being. For almost two years, I had stuck it on the mirror as a motivational and energizing sentence, and proudly passed by it several times a day.
That day, as I was grappling with hours of confusion and ambiguity after the fifth session of psychotherapy, and as usual, with a magnifying glass in hand, searching for a solution, I realized the heavy burden and pressure of this sentence on my soul throughout almost forty years of my life. Although removing Nasrin’s handwritten note was considered a symbolic action, it helped me to lift off the burden of ‘the necessity of always succeeding,’ which I had carried with me in all aspects of my personal and social life throughout these years and had paid hefty costs for. I didn’t allow my playful mind to hinder me with feelings of guilt for taking the handwritten note of my dear friend and companion. Because I know it is this mutual understanding, deep and rich comprehension of our inner thoughts, words, and feelings that has been the main bond between Nasrin and me throughout our journey from adolescence to today.
I no longer wanted to be successful. At least, I didn’t want to be successful in the conventional sense of Iranian society. I decided to remove words like successful, impressive, progressive, strong, responsible, and similar terms from the vocabulary used to describe myself for an indefinite period. Words that had placed an ironclad, heavy lock on the gates of my being for years, imprisoning the zest for life, creativity, and the passion for creation deep within me. These jailers had such a powerful and prominent presence in the realm of my being that I was completely oblivious to the existence of such treasures within me. The price I paid for this oblivion was the paltry reward of others’ approval and praise. Others who are imagined in our minds as significant and monstrous figures, yet who care the least about our pains and sufferings.
But my problem wasn’t just “being successful.” This phrase had another major issue. “Always” was another heavy burden that had paralyzed me. I owe this realization to Bahman Forsi’s novel “Shab-Yek, Shab-Do.” This phrase, which has been the essence of my approach throughout these years, repeatedly and incessantly reminded me that if I’m not “always successful,” I am nothing and have no worth. I saw my whole self encapsulated in this sentence, so any slight dent in it (whether “always” or “being successful”) dealt a heavy blow to my existence and integrity. The Adverb of “always” limits a person. A limited person is not creative, not alive, not happy, not innovative. In short, a limited person does not live life. As long as I choose freedom and autonomy for myself, I am alive, creative, warm, and flowing.
Whenever the indefinite period of removing success-focused words comes to an end, I will redefine it for myself. A definition that resonates with the essence of my being, even if it holds no value or meaning in the alien world of others.
[1] . I don’t know how true or false this statement is, to be honest. My understanding until today has been this. Perhaps fundamentally, the imperfection of human knowledge guides us to embrace uncertainty to bring us peace of mind.
[2] . Fruity! Wherever you are, may you be successful as always. (When heading to the airport)
رمان و رواندرمانی
“بجای “همیشه اینجا خواهم ماند” بس بود که بنویسی “اینجا خواهم ماند” و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی میبینی که همیشه آنجا نماندهای. آنوقت شاید از خودت بدت بیاید.”
شب – یک – شب – دو
بهمن فرسی
همیشه، هرگز، حتمن، باید و تمام واژههایی که با خود رنگی از قطعیت دارند، تمام اینها گرفتارمان میکنند. گرفتار یک حکم، یک حال، یک وضعیت، یک رفتار، یک حرف، یک تصور، یک توهم، یک شغل، یک رابطه، یک مکان، یک روش و یک … . تا امروز دریافتم که هستی در ذاتش قطعیتی ندارد، درحالیکه ما انسانها با قواعد برخاسته از دنیای ذهنی کوچکمان به دست و پایش بند میزنیم. ما به هیچ چیز رحم نمیکنیم. ما از آزادی میترسیم. ما از هرچه بترسیم، محدودش میکنیم. با قواعد، مقررات و قانون. و اسمش را قانون برای احترام به آزادی میگذاریم. ما یاد نگرفتیم که در کمال آزادی به آزادی احترام بگذاریم. ما آزادی را مثله میکنیم. آزادی را ذبح میکنیم به نام آزادی.
سطرهای بالا را وقتی که آن دو خط از رمان بهمن فرسی را میخواندم نوشتم. نمیدانستم که این تمایل به حذف “همیشه” تا کجاهای روانم نفوذ کردهاست. حالا میفهمم که انگار یکجایی آن گوشه کنارهای ذهنم وول میخورد تا روزی که در جریان کلنجارهای روانی با خودم، ناگهان از جا برخاستم و یکراست سراغ آینه آتاق خواب رفتم و دستنوشته نسرین (دوستی از دوران نوجوانی تا امروز) را که به آینه در کنار عکسهایمان چسبانده بودم، کندم و در کشو گذاشتم. باری از روی دوشم به اندازه رشته کوههای البرز و شاید هم هیمالیا برداشتهشد.
دستنوشته نسرین همان جمله داخل تصویر است. شک ندارم که نسرین، همراه همیشگی من در تمام این سالها، با حسن نیت و برای حال خوب من، آن را نوشته بود و من تمام این مدتِ قریب به دوسال، به عنوان جملهای انگیزشی و انرژیبخش بالای آینه چسباندهبودم و با غرور روزی چندبار از مقابلش رد میشدم.
آن روز که ساعات گیجی و ابهام پس از پنجمین جلسه رواندرمانی را سپری میکردم و طبق عادت، ذرهبین بهدست، در جستجوی راه حل بودم، متوجه فشار و بار سنگین این جمله بر روح و روانم در تمام این نزدیک به چهل سال زندگیام شدم. هرچند اقدام به برداشتن دستنوشته نسرین، درواقع یک حرکت نمادین محسوب میشد، اما اثری داشت به بزرگی برداشتن بار “ضرورت همیشه موفق بودن” که تمام این سالها در تمام بخشهای زندگی شخصی و اجتماعی با خود حمل میکردم و هزینههای هنگفتی در ازایش پرداختهبودم. اجازه ندادم ذهن بازیگوشم با القای عذاب وجدان ناشی از برداشتن دستنوشته دوست عزیز و همراهم مانعم شود. چون میدانم همین درک متقابل، فهم عمیق و غنی از درونیات، حرفها و احساساتمان است که پیونددهنده اصلی من و نسرین در تمام مسیر زندگی از نوجوانی تا امروز بودهاست.
من دیگر نمیخواستم موفق باشم. لااقل نمیخواستم موفق در معنای رایج جامعه ایرانی باشم. تصمیم گرفتم واژههایی از قبیل موفق، خفن، رو به پیشرفت، قوی، مسئولیتپذیر و … را به مدتی نامعلوم از دایره لغات مورد استفاده درباره خودم حذف کنم. واژگانی که سالها قفلی آهنین و سنگین بر دروازه وجودم زدهبودند و شور زندگی، خلاقیت و شوق آفرینش را در اعماق وجودم زندانی کردهبودند. این زندانبانان چنان حضور قدرتمند و پررنگی در سرزمین وجود من داشتند که من به کل، از وجود چنین گوهرهایی در درونم غافل بودم. بهایی که در عوض این فراموشی به من دادند، ثمن بخس تأیید و تمجید دیگران بود. دیگرانی که در ذهن ما به بزرگی و اهمیت یک هیولا تصویر میشوند، درحالیکه کمترین ارزشی برای دردها و رنجهای ما قائل نیستند.
اما مشکل من تنها “موفق بودن” نبود. این عبارت یک مشکل بزرگ دیگر داشت. “همیشه” همان بار سنگین دیگری است که من را فلج کردهبود. من این را مدیون رمان شب – یک – شب – دو بهمن فرسی هستم. این عبارت که چکیده رویکرد من در تمام این سالها بوده است، بطور مکرر و بیوقفه به من یادآوری میکرد که من اگر “همیشه موفق نباشم”، هیچی نیستم و هیچ ارزشی ندارم. من تمام خودم را در این جمله خلاصه میدیدم، پس به هر کدام که خدشه ای وارد میشد (همیشه یا موفق بودن)، ضربهای سنگین به موجودیت و تمامیت من وارد میکرد. قید “همیشه” آدم را محدود میکند. آدم محدود خلاق نیست. زنده نیست. شاد نیست. آفریننده نیست. در یک کلام، آدم محدود زندگی نمیکند. من تا وقتی که هر آن، برای خودم اختیار و آزادی در انتخاب قائل باشم زندهام، خالقم، گرمم و جاریام.
هر زمان، مدت نامعلوم حذف واژههای با محور موفقیت به اتمام رسید، تعریف جدیدی از آن برای خودم دستوپا خواهم کرد. تعریفی که با گوهر وجودی خودم سازگار و همداستان است، ولو در دنیای بیگانگان ارزش و حتی معنایی نداشتهباشد.
1- واژه است که از بهمن فرسی در پیشگفتار کتاب “کورمال کورمال” یاد گرفتهام.
2- ناگازاوا و واتانابه از شخصیتهای رمان “جنگل نروژی” موراکای هستند.
3- نوع و درجه بیماری در حدی نبود که مشمول مقررات جنون و یا عدم تحمل حبس شود و امکان ادامه درمان در زندان میسر بود.